سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شمیم یاس
آن که میانه‏روى گزید ، درویش نگردید . [نهج البلاغه]
    مانی؟

از برو بچه های پولدار بالا شهر بود. ماشین آخرین مدل مسافرتهای آنچنانی و...

با نگاه به او می شد آخرین مدلهای لباسهای ماهوارهای را حدس زد، ولی با من که از خانواده ای متوسط بودم، خوب اخت شده بود. توی دانشگاه پس از بحث بر سر موضوعی آخر سر رضایت داده و آشتی کرده بودیم و دوستی ما ادامه یافته بود.

چند روز مانده به سیزدهم رجب به سراغش رفتم. از هر دری حرف زدیم تا رسیدیم به اعتکاف . حتی نامش را هم نشنیده بود. به نظرش خنده دار می آمد وآنقدر مسخره بازی را ادامه داد تا ازش جدا شدم و پشیمان که چرا پیش او حرف از اعتکاف زده ام.

دو روز بعد توی فلکه ولیعصر بود با آن تی شرت آستین کوتاه و زنجیر دور گردنش و ریش لنگری اش بد جوری دمغ بود. کارد بهش می زدی خونش در نمی آمد از دور مرا دید به طرفم آمد، من ومن می کرد، گفتم حرف دلت را بگو. گفت :با پدرم بدجوری حرفم شده ، سر عوض کردن مدل ماشین و... چند روزی خانه نمی روم و جمله آخر را هم تکرار کردیم. می شود؟... هنوز هم می شود به آن مراسم آمد؟ با هم  خندیدیم.

روز اول تا نزدیکیهای ظهر به تماشای مردم نشست و ظهر بدون اینکه کسی متوجه شود به نزدیکترین پیتزا فروشی رفت و دلی از عزا در آورد. نماز که شروع شد او توی دستشوئی بود و در را از پشت قفل کرده بود و موقع افطار با اشتهاتر از همه غذایش را خورد.

بعد از نماز عشاء تازه مداحی شروع شده بود و او بی خیال در گوشه ای از مسجد و به دور از همه دراز کشیده بود. چشمهایش را بسته بود. توی صورتش معصومیتی بود که تا بحال ندیده بودم.

صبح صدای اذان توی فضای نیمه تاریک مسجد پیچیده بود مانی زانوهایش را بغل کرده بود و خیره به محراب هیچ حرفی نمی زد.

روز دوم مانی بیرون نرفت و تا موقع اذان مغرب انگار روزه سکوت هم گرفته بود...

روز سوم بود توی صف وضو کسی دست بر شانه ام گذاشت و آرام توی گوشم گفت : می شود وضو گرفتن را یادم بدهی؟ برگشتم و نگاهش کردم سرخی چشمهایش با رنگ گل محمدی مو نمی زد...

توی جمعیت گمش کرده بودم ولی صدای سوزناک گریه های بلند و یا ربهای طولانیش از بین آن همه صدا که حتی تا عرش پروردگار بالا می گرفت توی گوشم می نشست...

روز آخر زنجیر طلایش را روی طاقچه لب پنچره جا گذاشته بود با عجله دنبالش دویدم، داشت کفشهایش را می پوشید مانی! مانی! با چشمهای لبریز از گلاب سر بر گرداند:

اگر علی صدایم بزنی بهتر نیست؟!!



 

  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده: هیئت مذهبی شمیم یاس دانشگاه نبی اکرم (ص) تبریز |  شنبه 87 تیر 22  ساعت 8:59 عصر 

        لیست کل یادداشت های این سایت
    نرم افزار فارسی قرآن کریم برای همه گوشی ها
    نرم افزار قرآن کریم برای موبایل
    نماهنگ جالب ویژه ی محرم
    نماهنگ و آرشیو مذهبی
    تا نبینم رخ زیبای تو را مهدی جان.......
    حکایت دیروز و امروز ما
    کتاب آسمانی تورات
    کتاب اول دبستان و قصه های این دور و زمونه...
    دلم گرفته...
    بازا ...
    درد دل یک جانباز شیمیایی با امام زمان (عج)
    [عناوین آرشیوشده]