به خاطرخودتم که شده یه بار دانلود کن و گوش کن
نویسنده: هیئت مذهبی شمیم یاس دانشگاه نبی اکرم (ص) تبریز |
دوشنبه 87 شهریور 25 ساعت 1:12 عصر
|
|
نظرات دیگران نظر
|
اول از همه برایت آرزو میکنم که عاشق شوی، و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد، و اگر اینگونه نیست، تنهاییات کوتاه باشد، و پس از تنهائیات، نفرت از کسی نیابی. آرزومندم که اینگونه پیش نیاید... اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی. برایت همچنین آرزو دارم دوستانی داشته باشی، از جمله دوستان بد و ناپایدار... برخی نادوست و برخی دوستدار... که دست کم یکی در میانشان بیتردید مورد اعتمادت باشد. و چون زندگی بدین گونه است، برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی... نه کم و نه زیاد... درست به اندازه، تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهند، که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد، تا که زیاده به خود غره نشوی. و نیز آرزومندم مفید فایده باشی، نه خیلی غیرضروری... تا در لحظات سخت، وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است، همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرپا نگاه دارد. همچنین برایت آرزومندم صبور باشی، نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند... چون این کار سادهای است، بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبرانناپذیر میکنند... و با کاربرد درست صبوریات برای دیگران نمونه شوی. و امیدوارم اگر جوان هستی، خیلی به تعجیل، رسیده نشوی... و اگر رسیدهای، به جواننمایی اصرار نورزی، و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی... چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابد. امیدوارم گربهای را نوازش کنی، به پرندهای دانه بدهی و به آواز یک سهره گوش کنی، وقتی که آوای سحرگاهیاش را سر میدهد... چرا که به این طریق، احساس زیبایی خواهی یافت... به رایگان... امیدوارم که دانهای هم بر خاک بفشانی... هر چند خرد بوده باشد... و با روییدنش همراه شوی، تا دریابی چهقدر زندگی در یک درخت وجود دارد. بهعلاوه امیدوارم پول داشته باشی، زیرا در عمل به آن نیازمندی... و سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی: "این مال من است"، فقط برای این که روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است! و در پایان اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی... و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی، که اگر فردا خسته باشی، یا پسفردا شادمان، باز هم از عشق، حرف برانی تا از نو آغاز کنی... اگر همه اینها که گفتم برایت فراهم شد، دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم ...
نویسنده: هیئت مذهبی شمیم یاس دانشگاه نبی اکرم (ص) تبریز |
یکشنبه 87 شهریور 17 ساعت 12:21 عصر
|
|
نظرات دیگران نظر
|
1- توکل به خدا: به وسعت عالم 2- تفکر مثبت: به تعداد هر فکر 3- تدبیر مناسب: به تعداد هر اقدام 4- صبر و تحمل: در کل مسیر زندگی 5- استفاده از تجربه: هر چه بیشتر باشد، بهتر است.
نویسنده: هیئت مذهبی شمیم یاس دانشگاه نبی اکرم (ص) تبریز |
یکشنبه 87 شهریور 17 ساعت 12:20 عصر
|
|
نظرات دیگران نظر
|
آیا می دانی چرا خداوند شیطان را از درگاه خود راند و برای همیشه او را طرد کرد؟ چون فرمان خدا را برای سجده بر انسان اطاعت نکرد. اما بی وفایی برخی آدمیان را بنگر که از خدا روی می گردانند و حلقه ی بندگی شیطان به گردن می آویزند! رسول خدا (ص) می فرماید:خداوند به چنین انسان های خطاب می کند: من به خاطر تو شیطان را طرد کردم؛ اما تو او را دوست خود گرفتی و به اطاعت او درآمدی؟! پروردگارا به حرمت این ماه مبارک قسم، کمکم کن کمکم کن تا بگذارم و بگذرم، ببینم و دل نبندم،چشم بیندازم و دل نبازم که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت... با شوق دیدارت، نیازهای دنیا را از من ببُر متن عربی، فارسی و انگلیسی دعا و مناجات استاد شجریان ویزه ماه رمضان،
نویسنده: هیئت مذهبی شمیم یاس دانشگاه نبی اکرم (ص) تبریز |
یکشنبه 87 شهریور 10 ساعت 10:45 عصر
|
|
نظرات دیگران نظر
|
نه مرز ، تنها آب و خاکی است، نه حمله، تنها زمینی و هوایی! نه هجوم، فقط نظامی است، نه شکست و نه ضربه، فقط مادی است. تهاجم فرهنگی خطرناک تر از هجوم نظامی است. در هجوم نظامی، طمع به خاک است و زمین، در شبیخون فرهنگی طمع به اخلاق است و دین! هجوم نظامی با سرو صدا و سرعت است، تهاجم فرهنگی آهسته و آرام. آن ترسناک و نفرت آفرین است این فریبنده و جذاب. آن، افراد را به دفاع و مقاومت وا می دارد، این به استقبال و پذیرش می فرستد. کشته آن شهید است و مرده این، پلید! شهادت، دوست داشتنی است، اما ابتذال، نفرت انگیز. در هجوم نطامی، دشمن، اعلام جنگ ودشمنی می کند، و مهاجم فرهنگی اعلام دوستی!... در حمله نظامی، صفیر اولین گلوله، همه را متوجه خطر می سازد اما در تهاجم فرهنگی گاهی تا شلیک گلوله آخر دشمن، هنوز عده ای شبیخون را باور نمی کنند. آن پیداست و این پنهان! در آنجا ، زمین از دست می رود، اینجا شرف و دین. آنجا، درگیری با دشمن در مرزهاست، اینجا آسیب از حمله دشمن درون خانه هاست. آنجا، بمب های خوشه ای می ریزند، اینجا شک ودودلی می انگیزند. آنجا سلاح، موشک و بمب است، اینجا ماهواره و امواج تصویری. در میدان حمله نظامی، پادگانها، مقرها و خطوط و خاکریزها بمباران می شود. در تهاجم فرهنگی، مدرسه ها و مطبوعات، اندیشه ها و عقیده ها. در آن درگیری، کوه و دشت و دریا میدان برخورد است، در این مقابه ، نبرد در عرصه مجلات، رمان ها، فیلم ها و کتابهاست. آنجا، میدان مبارزه، محدود است و اینجا گسترده. آنجا، جنگی آشکار است، اینجا غارتی پنهان. اسیران آن میدان آزاده اند و گرفتاران این میدان، معتاد و آلوده. آنجا، شهادت، خانواده ای را سربلند می سازد، اینجا اعتیاد و ابتذال، دودمانی را شرمگین می سازد. پدر یک شهید، عزیز است، پدر یک آلوده ، سر افکنده! در میدان نظامی ، مجروح را به عقب بر می گردانند تا مداوا شود، در صحنه فرهنگی، پس از اولین زخم و ترکش، به خطوط جلوتر انتقال می یابد. تیر و ترکش ، بر سر و دست می نشیند، ولی زهر هوس و ویروس گناه ، بر ایمان و اندیشه آسیب می رساند. در هجوم نظامی، دشمن از مرز آبی و خاکی وارد می شود و در تهاجم فرهنگی، از مرز فکری و روحی. آسیب خورده آن، انگیزه مبارزه و خصومت پیدا می کند و نیش خورده این، خلع سلاح و بی انگیزه می شود. تشییع جنازه یک شهید، شهری را روح حماسه می بخشد، اما آلودگی نسلی به ابتذال، روح جامعه را افسرده می سازد. هجوم نظامی، یک ملت را مقاوم تر می کند، و هجوم فرهنگی، سست تر می سازد. آنجا فشنگ شلیک می شود، اینجا آهنگ پخش می شود. آنجا در پی ماه اند، اینجا به دنبال ماهواره. گذرگاه های آن جبهه، سر بالایی است، و عرصه های این میدان، سرازیری. آنجا از خود می گذرند تا به خدا برسند، اینجا از خدا می گذرند تا به خود برسند. قربانیان آن، شهید راه معروف اند، و قربانیان این، کشته بیراهه منکر. بکوشیم تا از مجروحان این جبهه و ترکش خوردگان این حمله نباشیم. اگر هم آسیب دیده ایم، به درمانگاه توبه برویم و... تا دیر نشده، غده گناه را جراحی کنیم. آیا سلامت روح و فکر، به اندازه جسم مهم نیست؟! استاد جواد محدثى
نویسنده: هیئت مذهبی شمیم یاس دانشگاه نبی اکرم (ص) تبریز |
چهارشنبه 87 مرداد 30 ساعت 2:32 عصر
|
|
نظرات دیگران نظر
|
اتل متل یه بابا مرحوم ابوالفضل سپهر(دفتر سرخ) http://www.bachehayeghalam.com/media/sound/sepehr02.wma
نویسنده: هیئت مذهبی شمیم یاس دانشگاه نبی اکرم (ص) تبریز |
دوشنبه 87 مرداد 21 ساعت 6:58 عصر
|
|
نظرات دیگران نظر
|
دانه درشت،دانه ریز، کنگره ای ، تربت یا شاه مقصود با هر جور تسبیحی بعد از نمازهای بسیاری گفته ایم: الله اکبر، الحمدالله، سبحان الله. گاهی که تسبیحی نبوده با بند انگشت هایمان گفته ایم. حاج آقاهای زیادی سال هاست بعد سلام نماز مسجد می گویند: خانم ها، آقایان، تسبیح حضرت زهرا فراموش نشود وما بلا فاصله همه با هم کلمات را زیر لب تکرار می کنیم. شده عاد ت مانوس مانوس . و عادت موریانه عبادت است. و عادت موریانه عبادت است، حشر های که از درون عصای سلیمان ذکرها و دعاهای ما را می پوساند. روزی ، سخت و غمگین، عصاهامان فرو می ریزند و ما می مانیم و هیبتی شکسته ، روحی مرده و فروافتاده که فقط وانمود می کرد که سرپاست. 34 بار الله اکبر ، 33 بار الحمدالله، 33 بار سبحان الله این کلمات ، هدیه های مردی بزرگ به دخترش بوده اند و هدیه های دختری بزرگوار به ما. دختری که همه چیز را با همه کس تقسیم می کرد این بار به ما نیازمندان کلمه بخشید ولی ما در طول سالها به کل یادمان رفت این کلمات از کجا آمده بودند، حالا آنها همین جور هستند مثل اشیای اتاق که به بودن همیشگی شان عادت می کنیم. ما شبی را که زنی خسته از دستاس مدام گندم ها، خاکی از رفت و روب هر روزه، رفت پیش پدر تا خدمتکاری تقاضا کند، کمک دستی، ما آن شب را فراموش کرده ایم. برگشت پیش شوهر و کنیزی همراهش نبود. کلمه آورده بود وعدد. بعد کلمات و ارقام را که هدیه عزیز پدر بودند به ما هم بخشیدند. مثل گردنبندش که پیش تر به اسیر و فقیر و غریبی بخشیده بود. این کلمات کم ما حالا فقط از سر عادت تکرارشان می کنیم. کلمات جادوئی توانایی و قدرت اند واین ذکرها ، دست های اضافه اند، شانه های همراه، کمک کارانی که وقت های درماندگی به کمک می آیند. ولی ما چیده ایمشان گوشه اتاق مثل تزئیناتی نا کارآمد که فقط باید باشند. چرا دین را از تر وتازگی می اندازیم؟ تسبیح حضرت زهرا (س) متعلق به داستانی در گذشت های دور نیست ، هدیه هر نماز است، همین الان،همین حالا.
نویسنده: هیئت مذهبی شمیم یاس دانشگاه نبی اکرم (ص) تبریز |
سه شنبه 87 مرداد 15 ساعت 2:34 صبح
|
|
نظرات دیگران نظر
|
دست نوشته ای از شهید احمدرضا احمدی نفر اول کنکور پزشکی سال 64
بسم رب الشهدا و الصدیقین چه کسی می داند جنگ چیست؟ چه کسی می داند فرودیک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟ چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر جا، به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می کند؟ دخترم چه شد؟ به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم ؟ کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود. از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟ آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.
کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده؟ کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟ چه کسی است که معنی این جمله رادرک کند: نبرد تن و تانک؟! اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟ چگونه سر 120دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود؟
آیا می توانید این مسئله را حل کنید؟ گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک می شود و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن راسوراخ کرده وگذر می کند، حالا معلوم نمایید سرکجا افتاده است؟ کدام گریبان پاره می شود؟ کدام کودک در انزوار و خلوت اشک می ریزد؟ و کدام کدام .............؟ توانستید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اگر نمی توانید، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید: هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت درجاده مهران – دهلران حرکت می نماید، مورد اصابت موشک قرار می دهد،اگراز مقاومت هوا صرف نظر شود. معلوم کنید کدام تن می سوزد؟ کدام سر می پرد؟ چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟ چگونه باید آنها را غسل داد؟ چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟ چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم. چگونه می توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟ کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی؟ به چه امید نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟ از خیال، از کتاب ، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت درکیفت می گذارد؟ کدام اضطراب جانت را می خورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟ دلت را به چه چیز بسته ای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟ صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن، پرستو شدن آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگی تو داغدار شده است؟جوانی به خاک افتاده است؟ آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشانده اند؟ و آنان را زنده به گور کردند؟ هیچ می دانستی؟ حتما نه! ... هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات بهم گره می خورد، به دنبال آب گشته ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی و آنگاه که قطره ای نم یافتی؟ با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی؟ اما دیدی که کودک دیگر آب نمی خورد!! اما تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی، اگر جعفر و عبدالله نیستی، لااقل حرمله مباش! که خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد. من نمی دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد.... پس بیاید حرمله مباشیم
نویسنده: هیئت مذهبی شمیم یاس دانشگاه نبی اکرم (ص) تبریز |
شنبه 87 تیر 29 ساعت 6:30 عصر
|
|
نظرات دیگران نظر
|
از برو بچه های پولدار بالا شهر بود. ماشین آخرین مدل مسافرتهای آنچنانی و... با نگاه به او می شد آخرین مدلهای لباسهای ماهوارهای را حدس زد، ولی با من که از خانواده ای متوسط بودم، خوب اخت شده بود. توی دانشگاه پس از بحث بر سر موضوعی آخر سر رضایت داده و آشتی کرده بودیم و دوستی ما ادامه یافته بود. چند روز مانده به سیزدهم رجب به سراغش رفتم. از هر دری حرف زدیم تا رسیدیم به اعتکاف . حتی نامش را هم نشنیده بود. به نظرش خنده دار می آمد وآنقدر مسخره بازی را ادامه داد تا ازش جدا شدم و پشیمان که چرا پیش او حرف از اعتکاف زده ام. دو روز بعد توی فلکه ولیعصر بود با آن تی شرت آستین کوتاه و زنجیر دور گردنش و ریش لنگری اش بد جوری دمغ بود. کارد بهش می زدی خونش در نمی آمد از دور مرا دید به طرفم آمد، من ومن می کرد، گفتم حرف دلت را بگو. گفت :با پدرم بدجوری حرفم شده ، سر عوض کردن مدل ماشین و... چند روزی خانه نمی روم و جمله آخر را هم تکرار کردیم. می شود؟... هنوز هم می شود به آن مراسم آمد؟ با هم خندیدیم. روز اول تا نزدیکیهای ظهر به تماشای مردم نشست و ظهر بدون اینکه کسی متوجه شود به نزدیکترین پیتزا فروشی رفت و دلی از عزا در آورد. نماز که شروع شد او توی دستشوئی بود و در را از پشت قفل کرده بود و موقع افطار با اشتهاتر از همه غذایش را خورد. بعد از نماز عشاء تازه مداحی شروع شده بود و او بی خیال در گوشه ای از مسجد و به دور از همه دراز کشیده بود. چشمهایش را بسته بود. توی صورتش معصومیتی بود که تا بحال ندیده بودم. صبح صدای اذان توی فضای نیمه تاریک مسجد پیچیده بود مانی زانوهایش را بغل کرده بود و خیره به محراب هیچ حرفی نمی زد. روز دوم مانی بیرون نرفت و تا موقع اذان مغرب انگار روزه سکوت هم گرفته بود... روز سوم بود توی صف وضو کسی دست بر شانه ام گذاشت و آرام توی گوشم گفت : می شود وضو گرفتن را یادم بدهی؟ برگشتم و نگاهش کردم سرخی چشمهایش با رنگ گل محمدی مو نمی زد... توی جمعیت گمش کرده بودم ولی صدای سوزناک گریه های بلند و یا ربهای طولانیش از بین آن همه صدا که حتی تا عرش پروردگار بالا می گرفت توی گوشم می نشست... روز آخر زنجیر طلایش را روی طاقچه لب پنچره جا گذاشته بود با عجله دنبالش دویدم، داشت کفشهایش را می پوشید مانی! مانی! با چشمهای لبریز از گلاب سر بر گرداند: اگر علی صدایم بزنی بهتر نیست؟!!
نویسنده: هیئت مذهبی شمیم یاس دانشگاه نبی اکرم (ص) تبریز |
شنبه 87 تیر 22 ساعت 8:59 عصر
|
|
نظرات دیگران نظر
|
مولای من
کاش میدانستم که کجا دلها به ظهور تو قرار و آرام خواهد یافت یا به کدام سرزمین اقامت داری آیا به زمین رضوا یا غیر آن ؟ یا به دیار ذو طوی متمکن گردیده ای ؟ بسیار سخت است بر من که خلق را همه ببینم و هیچ از تو صدایی حتی آهسته هم به گوش من نرسد بسیار سخت است بر من بواسطه ی فراق تو نزدیک من رنج و بلوی احاطه کند و ناله ی زار من به حضرتت نرسد و شِکوه به تو نتوانم ای مولای من تا کی در شما حیران و سرگردان باشم تا به کی و به چگونه خطابی در باره ی تو توصیف کنم و چگونه راز دل گویم تا کی...
نویسنده: هیئت مذهبی شمیم یاس دانشگاه نبی اکرم (ص) تبریز |
جمعه 87 تیر 14 ساعت 2:4 صبح
|
|
نظرات دیگران نظر
|